درباره‌‌ی خنجر

کوچه از پنجره ي اتاق خواب به زحمت ديده مي شد. در حاليکه صداي آمبولانس و ماشين پليس تمام محله را به هم ريخته بود و مردم از پنجره ها و بالکن خانه ها به هياهويي که جلوي در آپارتمان برپا شده بود نگاه مي کردند، او باسرعت به بالکن رفت و افسر پليس به همراه آقاي رستگار ، مدير ساختمان وارد ساختمان شد. پرستاران برانکاردي را از عقب آمبولانس بيرون آوردند و داخل آپارتمان دويدند. او که قلبش به شدت مي تپيد و مي دانست به زودي سراغش را مي گيرند مضطرب به اتاق خوابش رفت تا لباس مناسبي بپوشد. بهزاد با دلواپسي به او خيره شد و پرسيد: چيزي شده ؟ نه فقط ، نگرانم. حق داري من هم اعصابم به هم ريخته ... در همان حال چشم مهشيد به برديا افتاد و گفت : هر آتيشيه از گور تو بلند مي شه. برديا که خود را به تماشاي تلويزيون سرگرم کرده بود تا کسي پي به هيجان و اضطراب دروني اش نبرد با تعجب گفت : از گور من ؟ تقصير من چيه ؟ نکنه فکر مي کنيد من کشتمش؟ نخير ميدونم اين کارا از تو برنمي ياد ولي نمي شد يه جاي ديگه خونه پيدا مي کردي؟ اگه ما اينجا نبوديم يه بدبخت ديگه جنازه رو پيدا مي کرد و شرش گريبان مارو نمي گرفت. برديا گفت : من ملاحظه ي اون بدبخت رو کردم خواستم کسي رو به دردسر نندازم. بهزاد طبق معمول که از حرفهاي گل پسرش حظ مي کرد، زير لب خنديد ولي مهشيد با حرص گفت : خوب ما هم درس خونديم و دانشگاه رفتيم، هر دو از اون سر تهران مي کوبيديم ميومديم اين سر شهر و برمي گشتيم ، اونم با اتوبوس هاي زهوار در رفته ي اون زمان، نه بي آرتي بود نه مترو، حالا همه مي خوان يک قدمي دانشگاه باشن و با خشم رو به برديا ادامه داد: برو سر اين بچه رو يه جوري گرم کن سروکله ي پليس ها پيدا مي شه بچه مي ترسه. سرشو چه جوري گرم کنم؟ بگيرم رو گاز؟ حوصله ي شوخي ندارم. منم همين طور برو تا دادم در نيومده. الانم که داري داد مي زني. بهت مي گم برو ...

آخرین محصولات مشاهده شده