درباره‌‌ی بافته‌ي مو مادربزرگ

لحظه اي را که پدربزرگم عاشق شد دقيقا به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسيار پيري بود که بيش از پنجاه سال داشت، و اين راز جديد و همراه با احساساتش موجي از تحسين در من برانگيخت که البته آميخته با نوعي بدجنسي هم بود. تا آن زمان فکر مي کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگ هستم.

حدس مي زدم که مادربزرگ نبايد چيزي بفهمد. او به دلايل بسيار بي اهميت تر مثلا وقتي سر شام خرده نان از دست پدربزرگ مي ريخت، تهديد مي کرد که او را مي کشد، شش ساله بودم و با عشق هم آنشايي داشتم. گاهي هم همزمان عاشق چنر نفر بودم. در ساختمان نه طبقه اي که قبل از مهاجرت در آن زندگي مي کرديم دختري زير هجده سال نبود که دست کم مدتي به او نظر نداشته باشم. وقتي مادربزرگ در خيابان متوجه نگاه من به موج دامن ها ودم اسبي آنها مي شد دستش را جلوي چشم هايم مي گرفت و مي گفت : «چشم هايت در نياد، هيچ وقت يکي از اينها نصيبت نميشه»

آخرین محصولات مشاهده شده