درباره‌‌ی فرنگيس مرده است

چگونه مي‌توان هستي را در کنار نيستي معنا کرد؟ باستان‌شناس ايراني ساکن آلمان خاطرات گذشته‌اش را مرور مي کند، خاطراتي که همراه است با درد فقدان، مهاجرت، جاي خالي آدم‌ها و بيش از همه اندوه مرگ فرنگيس. خاطره‌ي کافه‌ها، گالري‌ها، کلاس‌هاي درس دانشگاه و آن‌چه در زمان حال و حتي در همسايگي او مي‌گذرد، او را به جست‌وجوي معنايي ديگر براي زندگي وامي‌دارد، جست‌وجويي در خود و يا حتي در آيين‌هاي کهن آفريقا... «تکيه دادم به درخت بائوباب. پاهاي برهنه‌ام را بر ريشه‌هايش استوار کردم و دست‌هايم را چليپا کردم بر تنه‌اش، و سرم را فشردم بر فرورفتگي‌اش که در آن بالا، در آن بالاي بالا، شاخه‌ها را از هم جدا مي‌کرد. چشم‌هايم را بستم و گرماي ملايم آفتاب پيش‌ازظهر را روي پلک‌هايم حس کردم، و حس کردم که چقدر به زمين چسبيده‌ام، که چقدر زمينم. تکيه داده بودم به درخت بائوباب و درخت بودم. و ريشه‌هايم را مي‌راندم بر چهار جهت جغرافيا. قايقي بودم بر تالاب‌هاي کازامانس. ماري بودم که از ميان بوته‌ها مي‌گذشت، لاجرم از ماري سبزرنگ که پيچان از برابرم گذشت نهراسيدم، که تکه‌اي از من بود، جلوه‌اي از زمين.»

آخرین محصولات مشاهده شده