درباره‌‌ی حرف و سكوت

اگر يک جو شعور داشتند و از نوک دماغشان آن‌طرف‌ترها را ديده بودند، مي‌فهميدند که هر کس خلق‌وخويي دارد. مثلاً شما دلتان نمي‌خواهد حرف بزنيد. خوب، به کسي چه مربوط است؟ اما در اين دوازده روزي که من افتخار هم‌اتاق‌بودن با شما را پيدا کرده‌ام، اين‌طور دستگيرم شده است که شما گوش مي‌کنيد. بيشتر از صداها به رنگ‌ها و شکل‌ها و حرکت‌ها گوش مي‌کنيد. البته با صداها مخالفتي نداريد. آن‌ها را مي‌شنويد، ولي به آن‌ها گوش نمي‌دهيد. از اين بابت به شما حق مي‌دهم. صداي آدم‌ها براي‌تان يکنواخت شده است. گذشته از يکنواختي، حتماً از تفسير و تعبير حرف‌ها خسته شده‌ايد. مي‌دانيد که هيچ‌کس همان چيزي را نمي‌گويد که مي‌خواهد بگويد، اما از شما توقع دارد که همان چيزي را بفهميد که او مي‌خواهد بگويد. مسخره نيست؟ تهوع‌آور نيست؟ تازه اگر شما برگرديد به او بگوييد که از حرفش همان چيزي را فهميده‌ايد که او مي‌خواسته است بفهميد، فريادش بلند مي‌شود که آدم بدبين و بدفکري هستيد.

آخرین محصولات مشاهده شده