درباره‌‌ی ساكورا

قسمت هايي از کتاب ساکورا (لذت متن) دو شب گذشته و هيچ اتفاقي تو دهکده نيفتاده. اگر امشب هم بگذرد و اتفاقي نيفتد معلوم نيست با من چيکار کنند. انگار همه چيز از بخت و اقبال من بوده که همان اولين روز وقتي پا گذاشتم توي دهکده خبر آوردند، شب قبل يکي غيبش زده و از آن روز هر شب يکي غيبش زده و حالا که دو شب است آوردنم اينجا و در را به رويم بستند، اتفاقي نيفتاده. آن روز وقتي از پاي کوه درخت هاي بلند کاج را مي ديدم و هرچي چشم هايم را جمع کردم نتوانستم حتي پشت بام يکي از خانه ها را از لابه لاي تنه ي درخت ها ببينم، با خودم فکر کردم، براي خدمت، مرا را به چه دهکده زيبايي فرستادند! جاده پيچ مي خورد. کمر کوه را مي گرفت و بالا مي رفت. افتاده بودم ميان درخت هاي کاجي که حتي شاخه هاي پاي تنه شان هم هنوز سبز بودند و از تنه اي که داده بودند معلوم بود قرن هاست کوهستان در تصاحب آنهاست و قرار است تا قرن ها توي اين کوهستان فرمانروايي کنند. دوباره جاده پيچ مي خورد و اين بار انتهاي جاده تا شانه هاي کوه مي رسيد. کناره جاده پر از الوارهاي قطوري بود که روي هم چيده شده بودند و مرا به اين فکر مي انداختند که اگر من را از پاسگاه به يکي از اين چوب برها معرفي کنند، معلوم نيست چند روز بتوانم دوام بياورم. هنوز به پاسگاه نرسيده بوديم و نتوانسته بودم گروهبان را ببينم که ماشين ايستاد. هاي! ...پاشو احترام بزار!... گروهبانه! ...."

آخرین محصولات مشاهده شده