درباره‌‌ی داسوي دانيا (يعني سلام يعني خداحافظ)

ناتاشا نشسته بود پشت پنجره. طره ‌اي از موهاي طلايي‌اش از گوشه پيشاني‌اش آويزان بود. آفتاب توي صورتش ريخته بود و چشمهايش را کمي آزار مي ‌داد. حيدر که رسيده بود، با خوشحالي بلند شده بود و برايش دست تکان داده بود...

آخرین محصولات مشاهده شده