درباره‌‌ی شهر تمام عيار چشم‌ها در كمين

ويولت اصلا دلش نمي‌خواست که با خانواده‌اش به شهر تمام‌عيار برود. کي دلش مي‌خواهد در شهري زندگي کند که همه‌ي مردم مجبورند عينک‌هاي مخصوصي به چشم بزنند تا بتوانند ببينند؟ کدام بچه‌اي دوست دارد به مدرسه‌اي برود که مدام در حال امر و نهي کردن هستند و تمام روز بچه‌ها بايد مرتب و تميز و بي‌نقص حرف بزنند و رفتار کنند؟ شهر تمام‌عيار عجيب بود و ويولت همان روزهاي اول فهميد که آنجا با همه‌ي شهرهاي دنيا فرق دارد. مدام صداهاي عجيب‌و‌غريبي توي گوشش مي‌پيچيد، پدرش غيب شد و رفتار مادرش هم تغيير کرد...آنجا چه خبر بود؟ چرا مردم شهر از حرف زدن با ويولت مي‌ترسيدند؟ فکر و خيال‌هاي ويولت تمامي نداشت تا اين‌که پسرک را ديد... و آنجا بود که فهميد چرا شهر تمام‌عيار جاي عجيبي است؟ تازه فهميد که خيلي از مردم شهر مانند پدرش غيب شده‌اند. ويولت به رازي بزرگ پي برد به راز بزرگ شهر تمام‌عيار.

آخرین محصولات مشاهده شده