درباره‌‌ی يكي پس از ديگري

کلير ماچت اصلا انتظار نداشت اولين شب تعطيلاتش را روي برگ درخت و گل ولاي وسط جنگل بخوابد. قرار بود بعد از يک دوره فشار کاري و خستگي روزانه سروکله زدن با بچه ها کمي استراحت کنند و خوش بگذرانند. شايد هم اين سفر فرصتي براي بهبود زندگي مشترکش باشد که مدتي است از دست رفته. يک هفته پياده روي در دل طبيعت با حمام آب داغ به همراه دو زوج ديگر از دوستانش، چيزي شبيه بهشت بود. اما ماشين ون کلير در جاده اي متروکه خراب شد. تلفن ها آنتن نداشت. اين گروه سفري چاره اي نداشتند جز اينکه مسير باقي مانده تا هتل را پياده بروند. اما آن طور که فکر مي کردند کار راحتي نبود. چند ساعت بعد نااميد در دل جنگل گم شدند. هرچه بيشتر در اعماق جنگل راه رفتند اعضاي گروه را يکي پس از ديگري از دست دادند. آيا يک حيوان وحشي آنها را شکار مي کند؟ آيا کسي ميان آنها قاتل است؟ با گذشت زمان، کم کم همه چيز روشن مي شود. تنها يکي از زوج ها زنده به خانه برمي گردد.

آخرین محصولات مشاهده شده