درباره‌‌ی كابين انتهاي قطار

قسمت هايي از کتاب کابين انتهاي قطار (لذت متن) بوي دانه هاي برشته بي درنگ سوراخ هاي بيني ام را پر کرد، نفسم را بيرون دادم و شانه هايم را شل کردم. يک فنجان قهو? غليظ يا يک نوشيدني سنگين تقريبا تنها چيزي بود که مي توانست آرامم کند و به زمان حال برگرداند. به خصوص اين اواخر به نظر مي رسيد که حتي نيايش هاي کوتاه صبحگاهي و پياده روي هم ديگر کمکي نمي کردند. خوشبختانه هنوز نويسندگي برايم مانده بود. وقتي روي کتابي کار مي کردم، مي توانستم درون دنياي ديگري محو شوم. اما باقي اوقات جز به کمک نوشيدني يا مشغولياتي از اين دست، نمي توانستم از خودم فرار کنم. کم پيش مي آمد که کاملا احساس آرامش داشته باشم. در ذهنم چيزي به نام زمان خاموشي وجود نداشت. هميشه درحال برنامه ريزي، فکر کردن و نشخوار فکري بودم. شايد من صبح ها قبل از آنکه باعجله به سراغ فهرست بلندبالاي کارهاي روزانه ام بروم، ورزش نمي کردم، به مقدار کافي آب نمي خوردم يا به اندازه ي کافي براي خودم وقت نمي گذاشتم؟ چه کسي مي دانست . . . هيچ نظري نداشتم. فکر مي کردم وقتي خودت را به دردسر بيندازي و دنبال يک روياي بزرگ بروي با چنين مسائلي هم روبرو مي شوي. متعهد شدن به انجام يک کار غيرعادي، کار راحتي نيست. در برابر شکست و انتقاد آسيب پذير مي شوي. پيوسته کارهايي را انجام مي دهي که ذهنت را به چالش مي کشند، صبرت را مي سنجند، و اطمينانت را به لرزه در مي آورند. گمان مي کردم اين دل نگراني دائمي صرفا بخشي از فرايند کار است و اين يعني در مسير درستي پيش مي رفتم. من نه تنها مي خواستم مردم را سرگرم کنم بلکه مي خواستم به آن ها انگيزه ببخشم. مي خواستم درست همان طور که نويسند? محبوبم، آگ ماندينو، الهام بخش من شده بود، من هم الهام بخش خوانندگان کتاب هايم باشم. مي خواستم يک نويسنده ي بزرگ شوم. و مي خواستم يک سخنران انگيزشي باشم چون آگ ماندينو يک سخنران انگيزشي بود.

آخرین محصولات مشاهده شده