درباره‌‌ی نبض لحظه‌ها

با نزديک شدن به چهارراه و زرد شدن چراغ ، آراسته در يک آن تصميم گرفت که قيد رد شدن از چراغ را بزند و مانند يک راننده ي خوب بايستد. با اين فکر پشت خط عابر پياده توقف کرد که ناگهان با تکان محکم و سنگيني ماشين نو و تازه اش تقريبا يک متر به جلو رانده شد واگر کمربند ايمني را نبسته بود حتما سرش با شيشه ي جلو و فرمان برخورد مي کرد. از حرکت تند ماشين ، خيلي شوکه شد و چند لحظه بي حرکت ماند. احساس کرد قلبش نمي زند ؛ آيا زلزله اي رخ داده بود؟ اما با نگاه به آينه ي وسط و ديدن ماشيني که به ماشين قشنگش چسبيده بود فهميد که دچار تصادف شده است و هيچ زلزله اي در کار نبوده، که اي کاش زلزله بود و اين تصادف پيش نمي آمد. ماشين سفيد رنگي به عقب ماشينش چسبيده و مدل آن مشخص نبود و راننده همچنان پشت فرمان نشسته بود. ماشين هرچه بود بزرگ تر از ماشين کوچک و دو درب کرم رنگش که تازه خريده و خيلي دوستش داشت بود. آراسته چون به تازگي تصديق گرفته بودتمام نکات رانندگي را رعايت مي کرد. در سال هزارو سيصد و پنجاه و پنج کمتر خانمي رانندگي ياد مي گرفت و تعداد اندک خانمي که رانندگي بلد بودند دقت بالايي داشتند و آراسته نيز جز اين دسته زنان بود و به خوبي به رانندگي مسطل بود؛ مخصوصا که با بدبختي و جمع کردن حقوقش به سختي اين ماشين صفر کيلومتر را خريده بود و همين فکر باعث شد اولين تصادف او را به اوج عصبانيت رسانده و با خشونت تمام ضامن کمربند را باز کرده و به تندي از ماشين پياده شد. با چند ضربه به شيشه شيشه آرام پايين آمد و آراسته توانست چهره ي خونسرد راننده را ببيند نيشخندي زد و گفت : زحمت پايين اومدن هم به خودتون نمي دين؟ زدين ماشين عروسک منو جمع کردين حالا هم عين خيالتون نيست ؟ مرد به آرامي گفت : مقصر خودتون هستين که يه دفعه ترمز کردين.

آخرین محصولات مشاهده شده