درباره‌‌ی تكه‌هاي زمان

دختر نگاهي به بيرون انداخت، برف شديدي مي باريد. شال گردن پشمي اش را از قفسه بيرون آورد و دور گردنش انداخت. بعد فکر کرد بهتر است آن را روي سرش بيندازد. جلوي آينه رفت و با خوشحالي آن را از پشت سر گره زد. خواهرش نگاهي به او انداخت و گفت : «چيه؟ ياد ايران افتادي؟» خنديد و آن را گره محکم تري زد و از خانه بيرون رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده