درباره‌‌ی درد قهوه

بدنم يخ کرده بود. در آن هواي پاييزي اين واکنش بدنم حقيقتا نوبر بود. پاييز دل انگيزترين فصل من بود. اما آن لحظه وقتي سوز اشک را احساس کردم، هواي پاييزي معنا و مفهوم ديگري يافت. از پشت پرد? اشک خوب که نگاهش کردم، زيبايي و شيريني نگاهش رنگ باخته بود. با انگشت هاي ظريفش که سرد هم بودند، روي گونه هاي خيسم کشيد. تا گفتم چه غريبانه مي روي! احساس کردم شهسواري هستم که شهبانويش را به اسيري مي بردند. به قول شاعر مکزيکي: «آن که رفت، خاطره اش را برد، چنان رودي رونده، چونان نسيمي گذرا، بدرود و ديگر هيچ.»

آخرین محصولات مشاهده شده