دربارهی بامداد خمار
دلم مي خواست او را مي ديدم که روي چوبها خم شده و به کار مشغول است. ولي همه جا ساکت بود. از پيچ کوچه پيچيدم. دو قدم جلوتر که رفتم، يکه خوردم. «سلام خانم کوچولو.» از روي مشتي الوار که در عقب مغازه چيده بودند پايين پريد. با همان شلوار دبيت مشکي و پيراهن سفيد بلند که تا زانويش مي رسيد ... دوباره گفت: «سلام عرض کرديم ها!» بي اختيار به دو طرف خود نگاه کردم. هيچ کس نبود. «عليک سلام. شما ظهرها تعطيل نمي کنيد؟» «وقتي منتظر باشم نه.» «مگر منتظر بوديد؟» «بله.» «منتظر کي؟» «منتظر شما.» باز قلبم فرو ريخت. باز دل در سينه ام به تقلا افتاد. خدا را شکر که پيچه داشتم و او صورت مرا که شله گلي شده بود نمي ديد ... با اين همه باز با صداي آهسته پرسيدم: «کاري با من داشتيد؟» «مگر شما نبوديد که قاب مي خواستيد؟ خوب، برايتان ساخته ام ديگر.» از روي ميز يک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کرد ... گفتم: «ولي من که اندازه نداده بودم.» «خوب، شما يک چيزي خواستيد، ما هم يک چيزي ساختيم ديگر. اگر باب طبع نيست، بيندازيد زير پايتان خردش کنيد. يکي ديگر مي سازم. بيشتر از يک هفته است که ظهرها اينجا منتظر مي نشينم.» دو قدم ديگر برداشت و قاب را به سويم دراز کرد ... از حرکت او بوي چوب در اطراف پراکنده مي شد و من تا آن زمان نمي دانستم چوب چه بوي خوشي دارد ... واي مگر مي شد بوي چوب اين همه مستي آفرين باشد؟ ... اختيار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم: «شما که ظهرها خانه نمي رويد زنتان ناراحت نمي شود؟» «من زن ندارم.» «کسي را هم نشان کرده نداريد؟» «چرا.» باز دلم فرو ريخت حالا راضي شدي دختر؟ اين مرد دارد زن مي گيرد و آن وقت تو، دختر بصيرالملک، اين طور خودت را سکه يک پول کرده اي. باز زبان بي اختيارم گفت: «خوب به سلامتي، کي هست؟» توي دلم به خود گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجار محله کي هست؟ گفت: «نوه خاله مادرم.» ... پرسيدم: «چقدر تقديم کنم؟» «بابت چه؟» «بابت قاب» با غروري زخم خورده به طوري که جاي بحثي باقي نمي گذاشت گفت: «ما آن قدرها هم نالوطي نيستيم.» «آخه» «آخه ندارد. ناسلامتي ما کاسب محل هستيم.» دو قطعه کوچک چوب از روي ميز برداشت و گفت: «دو تا تکه چوب اين قدري هم قابلي دارد که شما حرف پولش را مي زنيد؟ يادگار ما باشد قبولش کنيد.» ... بي اراده دستم بالا رفت و پيچه را بالا زدم و به چشمهايش خيره شدم.
كد كالا | 3421 |
قطع كتاب | رقعي |
ابعاد كتاب | 16 × 21 |
زبانها | فارسي |
انتشارات | البرز |
تاريخ چاپ اول | 1396 |
نويسنده | فتانه حاج سيد جوادي (پروين) |
تعداد صفحات | 440 |
نوع جلد | شوميز |
تاكنون نظري ثبت نشده است.