درباره‌‌ی دل كور

در آسمان هوا برق مي زد و غرش رعد با رگبار و باد قاطي بود. پسر کوچک سر برگردانده بود و طوفان را نگاه مي کرد. داربست مو، حوض بيضي، آجرهاي نظامي، باغچه هاي حياط، همه چيز زير طوفان و باد و باران شسته مي شد. ناگهان باران بدي که روي تار و پود خانه مي ريخت پسر کوچک را لرزاند و ياد شبي انداخت که پدرش مرده بود. وقتي يکهو برگشت و دوباره رسول را نگاه کرد، کار از کار گذشته بود. رسول چاقو را باز کرده بود و گلوي خودش را روي کاغذ مختار بريده بود. اشک روي گونه هاي زن لغزيد. دکتر جوان بي حرکت ماند حالا بيدار و هوشيار به حقيقت بود. راست نشست و سيگار روشنش را توي زيرسيگاري کنار تخت له و خاموش کرد. بدون آنکه سرش را برگرداند و انگاري که با خودش حرف مي زند زير لب گفت: «مي دوني، من هيچ وقت از اين پيرمرد خرفت خوشم نيومده بود اما امشب، چرا امشب حالا يکهو دلم براش مي سوزه؟» جوابي بر اين پرسش نبود و آن ها هر دو مي دانستند. زن جوان در سکوت دست او را گرفت و نوازش کرد. بيرون پنجره، شب سفيد و ساکت شهر را گرفته بود. دانه هاي روشن برف روي خيابان مي ريخت. از رختخواب بيرون آمد، به گوشه ي اتاق رفت، جلوي کمد لباس ها ايستاد، دستش را روي دستگيره کمد گذاشت.

آخرین محصولات مشاهده شده