درباره‌‌ی هواي تازه

او را به روياي بخارآلود و گنگ شام گاهي دور، گويا ديده بودم من... لالايي گرم خطوط پيکرش در نعره هاي دوردست و سرد مه گم بود. لبخند بي رنگ اش به موجي خسته مي مانست؛ در هذيان شيرين اش ز دردي گنگ مي زد گويا لبخند... هر ذره چشمي شد وجودم تا نگاه اش کردم، از اعماق نوميدي صدايش کردم: «اي پيداي دور از چشم! و آن دم که چشمان اش در آن خاموش، بر چشمان من لغزيد در قعر ترديد اين چنين با خويشتن گفتم: «آيا نگاه اش پاسخ پر آفتاب خواهش تاريک قلب ياس بارم نيست؟ «آيا نگاه او همان موسيقي گرمي که من احساس آن را در هزاران خواهش پردرد دارم، نيست؟ «نه! «من نقش خام آرزوهاي نهان را در نگاه ام مي دهم تصوير!» آنگاه نوميد، از فروتر جاي قلب ياس بار خويش کردم بانگ باز از دور: «اي پيداي دور از چشم!...» او، لب زلب بگشود و چيزي گفت پاسخ را اما صدايش با صداي عشق هاي دور از کف رفته مي مانست.... لالايي گرم خطوط پيکرش، از تاروپود محو مه پوشيد پيراهن. گويا به روياي بخارآلود و گنگ شام گاهي دور او ديده بودم من... نمي گردانم ات در برج ابريشم نمي رقصانم ات بر صحنه هاي عاج شب پاييز مي لرزد به روي بستر خاکستر سيراب ابرسرد سحر، با لحظه هاي ديرمان اش، مي کشاند انتظار صبح را در خويش... دو کودک بر جلوخان کدامين خانه آيا خواب آتش مي کندشان گرم؟ سه کودک بر کدامين سنگ فرش سرد؟ صد کودک به نمناک کدامين کوي؟ نمي رقصانم ات چون دودي آبي رنگ نمي لغزانم ات بر خواب هاي مخمل انديشه يي ناچيز.

آخرین محصولات مشاهده شده