درباره‌‌ی ماهك

ماهک مانند هميشه با بياني دل نشين مشغول ارائه ي کنفرانس بود و سعي مي کرد به جزء استاد به کس ديگري نگاه نکند، اما انگار اين کار امکان پذير نبود. رامين احمدي پسر پر شر و شور کلاس در حالي که خودکار توي گوش هايش فرو کرده بود، به او زل زد. ماهک که نسبت به ادا و اطوار او نمي توانست بي تفاوت باشد، به سختي جلو خنده ي خود را گرفت. استاد گفت: «خانم دلفاني! چرا سکوت کرديد؟ لطفا ادامه بدهيد.» ماهک با نگاهي به ساعت ديواري کلاس که بالاي تخته سياه نصب شده بود، گفت: «استاد، اگر اجازه بدهيد بماند براي جلسه ي بعد. وقت ما بسيار اندک است و کنفرانس من خيلي طولاني و احتياج به زمان بيشتري دارد. تا دقايقي ديگر ساعت کلاس به پايان مي رسد، من هم در اين زمان کم نمي توانم اين همه را خلاصه کنم.» استاد قبول کرد که ماهک جلسه ي بعد کنفرانس خود را ارائه بدهد. تا استاد از کلاس خارج شد، او نفس راحتي کشيد و با شتاب کتاب هايي را که روي ميز ولو کرده بود، جمع کرد و داخل کيف خود گذاشت و خطاب به دوستش مستانه گفت: «مستان! برويم؟» مستانه مقنعه اش را درست کرد و گفت: «چند لحظه صبر کن!» ـ براي چه؟ مقنعه ات را که درست کردي. ـ من هنوز کفش هايم را نپوشيدم.

آخرین محصولات مشاهده شده