درباره‌‌ی پناهگاه

قسمت هايي از کتاب پناهگاه (لذت متن) احساس مي کرد ديگر يک روز بيشتر زنده نخواهد ماند. از خدا خواست تا کمکش کند. خدا هم به او گفت که از آنجا برود. نگفت به کجا. فقط مي دانست که قرار است برود. با اتومبيلي که متعلق به خودش نبود، به همراه سگ کوچکش به راه افتاد. به راهش ادامه داد تا جايي که ديگر بنزينش تمام شد و سپس به يک شهر ناآشنا رسيد. داخل يک کليسا شد. و بعد به چيزهاي بيشتري که از خدا خواسته بود دست يافت.

آخرین محصولات مشاهده شده