درباره‌‌ی سه بار در سپيده‌دم

بعد از دقايقي مرد آهسته به سمت او آمد و کنار در ماشين ايستاد. زن ماشين را روشن کرد و پنجره را پايين داد، اما نه کاملا. مرد يک دستش را روي آن تکيه داد. بعد گفت: خيلي باد مي آيد. شايد بتواني از خليج کوچک خارج شوي. زن چيزي نگفت. نگاهش به خانه خيره مانده بود. مرد گفت: تو امشب از اين جا مي روي، هرگز چيزي پيش نخواهد آمد. سپس زن به او نگاه کرد و همان چهره اي را ديد که چندين بار ديگر ديده بود، دندان هاي نامرتب، چشم هاي آبي، لب هاي پسرانه، موهاي کوتاه روي سرش. چند دقيقه طول کشيد تا چيزي بگويد. در حالي که به ماندگاري مرموز عشق در زندگي فکر مي کرد که هرگز به پايان نخواهد رسيد.

آخرین محصولات مشاهده شده