درباره‌‌ی نووه چنتو (تك‌گويي)

قسمت هايي از کتاب افسانه 1900 (لذت متن) هميشه اين طور اتفاق مي افتاد. در جايي کسي سرش را بلند مي کرد... و آن را مي ديد. درکش مشکل است. يعني مي خواهم بگويم... بيشتر از هزار نفر در آن کشتي مسافربري بوديم، و در ميان ما همه رقم آدمي وجود داشت؛ از خرپول هاي در حال سفر تا مهاجران و مردم عجيب، و ما... و هميشه يک نفر، تنها يک نفر بود که براي اولين بار آن را مي ديد. مثلا زماني که در حال غذا خوردن يا قدم زدن روي عرشه بود، يا اينکه تنها در حال بالا کشيدن و سفت کردن کمر شلوارش... و لحظه اي که سرش را بلند مي کرد و نگاهش را به افق دريا مي دوخت... و در همان حال سر جايش ميخکوب مي شد؛ قلبش از شدت هيجان به طرز وحشتناکي مي تپيد، و هميشه، حاضرم قسم بخورم، هر بار او، لعنتي به طرف ما برمي گشت، به طرف کشتي، به سمت همه و به کندي فرياد مي کشيد: امريکا. سپس همان جا مي ماند، بي حرکت، درست مثل اينکه بخواهد در عکس ثبت شود؛ انگار او بود که امريکا را ساخته بود؛ مثلا مي توان فرض کرد که او غروب، پس از پايان کار روزانه و يا يکي از روزهاي تعطيل هفته، با کمک فرضا باجناق بنّايش که مرد خوبي هم بوده... اول به سرش افتاده که با تخته چوب هاي ارزان قيمتي، چيزي بسازد، امّا اندک اندک ايده هاي تازه اي به فکرش رسيده و امريکا را ساخته!

آخرین محصولات مشاهده شده