درباره‌‌ی تهوع

پادشاهي بود که در جنگ شکست خورده و اسير شده بود. او آن جا در کنج اردوي فاتح بود. پسر و دخترش را ديد که زنجير کشيده از جلويش مي گذرند. گريه نکرد، چيزي نگفت. بعد از آن ها يکي از خدمتکارانش را ديد که مي گذرد، او هم به زنجير کشيده شده بود. پس بناي ناليدن و مو کندن گذاشت. تو مي تواني مثال هايي از خودت بسازي. مي بيني، زمان هايي هست که آدم نبايد گريه کند وگرنه ناپاک مي شود. ولي اگر کنده ي چوبي روي پايش بيفتد، مي تواند هر چه دلش بخواهد بکند، آه و ناله سر دهد، بگريد و روي پاي ديگرش ورجه ورجه کند.

آخرین محصولات مشاهده شده