درباره‌‌ی بوبي بوگندو (فسقلي‌‌‌ها 30)

بوبي بچه بدي نبود اما هميشه بوي بد مي داد و از بوهاي بدم خوشش ميومد. پدرش هر روز اون رو با ماشين به مدرسه مي رسوند. اون ها از کنار مزرعه ها مي گذشتند و بوبي بوي کود راهم حس مي کرد. يه روز صبح مادر به اتاق بوبي رفت تا بيدارش کنه. اما اتاقش بوي بدي مي داد. اون همه جا رو بو کشيد اما نفهميد بوي بد از کجاست. وقتي بوبي به مدرسه رفت مادر مشغول تميز کردن اتاق بوبي شد. همه جارو تميز کرد و دستمال کشيد و به بوبي گفت که ديگه اتاقش رو کثيف نکنه. پدر بوبي به خونه اومد و گفت که بوي بدي ميده. مادر بازم خونه رو مرتب کرد و فکر کرد که شايد بوبي بوي بد ميده. مادر بوبي را به حمام برد و بهش عطر زد. اما روز بعد باز هم بوي بد ميومد.

آخرین محصولات مشاهده شده