درباره‌‌ی ريشه در خاك (گزينه اشعار)

تو از اين دشت خشک تشنه روزي کوچ خواهي کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است. دلت را خار خار نا اميدي سخت آزرده است. غم اين نابساماني همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق اين جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادي. تو با دست تهي با آن همه طوفان بنيان کن در افتادي. تو را کوچيدن از اين خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است. تو را اين ابر ظلمت گستر بي رحم بي باران تو را اين خشکسالي هاي پي در پي تو را از نيمه ره بر گشتن ياران تو را تزوير غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بي تعطيل زاغان در ستوه آورد. تو با پيشاني پاک نجيب خويش که از آن سوي گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشيد است تو با آن گونه هاي سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است تو با چشمان غمباري که روزي چشمه جوشان شادي بود و اينک حسرت و افسوس بر آن سايه افکنده ست خواهي رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت من اينجا ريشه در خاکم من اينجا عاشق اين خاک اگر آلوده يا پاکم من اينجا تا نفس باقيست مي مانم من از اينجا چه مي خواهم،نمي دانم اميد روشنائي گر چه در اين تيره گيهانيست من اينجا باز در اين دشت خشک تشنه مي رانم من اينجا روزي آخر از دل اين خاک با دست تهي گل بر مي افشانم من اينجا روزي آخر از ستيغ کوه چون خورشيد سرود فتح مي خوانم و مي دانم تو روزي باز خواهي گشت ريشه در خاک فريدون مشيري

آخرین محصولات مشاهده شده