درباره‌‌ی سفر به سرزمين سحر و پري

کتاب سفر به سرزمين سحر و پري اثر برادران گريم، مجموعه‌اي از چند داستان کوتاه، جذاب و مشهور براي کودکان و نوجوانان است. برادران گريم، ياکوب (Jacob Grimm) و ويلهلم (Wilhelm Grimm)، از نوادگان حکيمي ديني در خانواده‌اي کارمند در منطقه‌ي هاناو در ايالت هسن آلمان متولد شدند. مرگ پدرشان در 1796، يعني زماني که آن‌ها حدوداً ده سال داشتند، موجب شد اين دو برادر سال‌ها با فقر دست و پنجه نرم کنند. سپس با ورود به دانشگاه ماربورگ با مورخي به نام فردريش وُن ساويني آشنا شدند که او علاقه به زبان‌شناسي باستاني و مطالعات آلماني را در آن‌ها برانگيخت و مشوق آن‌ها در زمينه‌ي گردآوري فرهنگ عامه شد زمينه‌اي که امروز پيشتاز آن محسوب مي‌شوند. بعدها تحصيلات در رشته‌ي حقوق آن‌ها را با اساتيد و مورخان ديگري آشنا کرد. اين دو اديب قرن نوزدهم آلمان به سبب داستان‌هايشان در سراسر جهان شناخته شده‌اند و آثارشان به بيش از 160 زبان و گويش ترجمه شده است. مردم آلمان اين برادران را با داستان‌هايي مانند «شنل‌قرمزي»، «سفيدبرفي» و «هانسل» مي‌شناسند. ميراث آن‌ها که در تنوع داستان بي‌نظير است در بانکي در شهر کسل نگهداري مي‌شود. آثار اين دو برادر تا دورترين نقاط آسيا شهرت يافته و در ژاپن از بتهوون و گوته مشهورترند. تاکنون پنجاه انيميشن از داستان‌هاي آن‌ها ساخته شده و هاليوود هم با الهام از آثار اين دو برادر آثار متعددي را تهيه کرده است. شهرت آثار اين دو در داستان‌هاي فولکلور پريان است. آن‌ها واژه‌نامه‌اي به زبان آلماني هم نوشته‌اند. قصه‌هاي برادران گريم دريچه‌اي از دنياي سحر و جادو و پريان را به روي خواننده مي‌گشايد. از ميان داستان‌هاي برادران گريم (Brothers Grimm) مي‌توان به «سيندرلا»، «رامپلستيلسکين»، «فردريک و کاترين»، «شراکت موش و گربه»، «اشپوتل»، «رپانزل»، «کفاش و کوتوله‌ها» و «تام بندانگشتي» اشاره کرد. در قسمتي از کتاب سفر به سرزمين سحر و پري (Grimms' Fairy Tales) مي‌خوانيم: در زمان‌هاي قديم شاهزاده‌اي زندگي مي‌کرد که عاشق دختري بود. روزي در حالي که شاد و خوشحال در کنار هم نشسته بودند خبر آوردند که شاه بيمار است و مي‌خواهد قبل از مرگ پسرش را يک بار ديگر ببيند. شاهزاده به محبوبش گفت: «اکنون بايد بروم و تو را ترک کنم، ولي حلقه‌اي به رسم يادبود به تو مي‌دهم. وقتي شاه شدم برمي‌گردم و آن را از تو پس مي‌گيرم.» شاهزاده راه افتاد و وقتي نزد پدر رسيد ديد که بسيار بيمار است و وقت مرگش فرا رسيده است. شاه به او گفت: «پسر عزيزم، دلم مي‌خواست يک بار ديگر تو را ببينم. به من قول بده با کسي ازدواج کني که من برايت انتخاب کرده‌ام.» و بعد نام دختر شاهي را که برايش در نظر گرفته بود به او گفت. پسر آن‌قدر پريشان بود که متوجه نبود چه مي‌کند و گفت: «بله پدرجان، همان کاري را مي‌کنم که شما مي‌خواهيد.» و شاه چشمانش را بست و از دنيا رفت.
وقتي پسر جانشين پدر شد و عزاداري تمام شد، پسر مجبور شد به قولي که به پدر داده بود عمل کند و از دختر شاه خواستگاري کرد و پدر دختر قول داد که او را به همسري شاهزاده درمي‌آورد. نامزد اول پسر که ماجرا را شنيد از بي‌وفايي پسر بسيار ناراحت و غمگين شد. پدر دختر به او گفت: «فرزند عزيزم چرا غمگيني؟ تو مي‌تواني هرچه را که مي‌خواهي داشته باشي.» دختر کمي فکر کرد و گفت: «پدر جان، من يازده دختر درست به شکل و قيافه و اندازه‌ي خودم مي‌خواهم.» پدر گفت: «اگر امکان‌پذير باشد برآورده خواهد شد.» و افرادش را فرستاد تا يازده دختر شبيه دخترش پيدا کنند. آن‌ها هم يازده دختر دقيقاً هم‌شکل و هم‌قيافه و هم‌اندازه‌ي او پيدا کردند.
وقتي نزد دختر شاه رفتند، دختر دوازده دست لباس شکارچي درست شبيه هم فراهم کرده بود. يازده دختر لباس‌ها را پوشيدند و لباس دوازدهمي را هم خود دختر پوشيد. بعد از پدر اجازه گرفت و همراه آن‌ها به دربار نامزد سابقش رفت که علاقه‌ي بسياري به او داشت. از او پرسيد آيا به شکارچي نياز دارد و اگر دارد مي‌تواند آن‌ها را به خدمت خود بگيرد. شاه به او نگاه کرد، ولي او را نشناخت و از آن جا که همه‌ي آن‌ها خوش‌چهره بودند جواب مثبت داد و آن دوازده شکارچي به خدمت شاه درآمدند.

آخرین محصولات مشاهده شده