درباره‌‌ی تنور و داستان‌هاي ديگر

تازه راه افتاده بودم. دست به دروديوار مي گرفتم و تاتي تاتي مي کردم. هي زمين مي خوردم و هي پا مي شدم که «ماه بي بي زن عبدالرسول» نگاهي به قد و بالايم کرد، چشم هايش پر از اشک شد و گفت: شير من سبک بوده که به اين زودي راه افتادي. بچه هاي خودم هم خيلي زود راه افتادند. کاش مادرت زنده بود و مي ديد. بعد از ماه بي بي اکبري مادر اکبر» آمد خانه مان. داشتم با اکبر بازي مي کردم. شوخي شوخي لگدي زد زير من. بدجوري دردم گرفت. من هم گازش گرفتم. هم چين گازش گرفتم که صداي جيغش تا هفت خانه رفت. بازويش را گاز گرفته بودم. مادرش جاي گازم را نگاه کرد. رد دندان هاي تيزم را، که توي پوست و گوشت فرورفته بود، ديد. اوقاتش تلخ شد و گفت: شير مرا خوردي که دندان هايت به اين تيزي و سفتي شده. شيرم قوت داشت. کاش بهت شير نداده بودم. حالا مي خواهي دندان هايت را با قيچي دانه دانه بکنم؟ دست برد قيچي را بردارد تا دندان هايم را بکند. ترسيدم و زدم زير گريه. دلش به رحم آمد و گفت: آخر آدم برادر خودش را گاز مي گيرد؟ شما باهم برادر شيري هستيد. کم کم که پايم توي کوچه ها باز شد و بدو بدو کردم و از دروديوار بالا رفتم، زن هاي آبادي از سر چينه باغ ها سرک کشيدند يا از پنجره خانه شان با چشم هاي غمگين نگاهم کردند و خاطره شير دادن مرا به ياد آوردند. توي هر کوچه چند تا مادر داشتم. مادرها که لب رودخانه با سرچشمه جمع مي شدند تا چشمشان به من مي افتاد حرف ها و گرفتاري ها و گله و قصه هاي خودشان را ول مي کردند و از وضع و حال و گذشته من براي هم حرف مي زدند و ظرف و رخت مي شستند. شير مرا توي اين آبادي بيشتر از همه خورده. همسايه بوديم. شب و نصف شب شيرش مي دادم. زهرا را تازه به دنيا آورده بودم. بچه ام از همان بچگي کم غذا بود. دو تا مک که مي خورد مي خوابيد. عوضش اين، ماشاءالله هزار ماشاءالله وقتي سينه ام را مي گرفت ول نمي کرد تا خوب خالي مي شدند. نوش جانش، خدا شير مرا قسمت اين کرده بود. خدا نصيب هيچ کس نکند. مادرش که نمي خواست در هفده هجده سالگي از دار دنيا برود و بچه اش را بي مادر بگذارد. فضل الله، پدرش اين بچه را بغل مي کرد و توآبادي مي گشت، جلوي هر زني را که بچه شيري داشت مي گرفت و مي گفت: «به اين شير بده.»

آخرین محصولات مشاهده شده