درباره‌‌ی اسب سفيدم يك غزل بود

تو که پيراهنت نيلگون تر از شب بود. چرا از خواستگارم هزار اسب خواستي. او که جز دل خود هيچ نداشت؟ تا آن سحر که با مرغان هوا رفتي. و دانستم مرا براي خود مي خواستي. پس چرا هيچ گاه لب نگشودي. که اقتدار در دست هاي تو بود و. اميد در خيال من؟

آخرین محصولات مشاهده شده