دربارهی برفهاي كليمانجارو
حالا به مرگ اهميت نميداد. هميشه از درد هراس داشت. او هم به اندازهي هر کس ديگري طاقت درد را داشت، اما وقتي طولاني ميشد کم ميآورد، ولي حالا با چيزي درگير بود که سخت هراسانگيز مينمود و درست همان لحظه که حس کرد از پا در آمده، دردش تمام شده بود.
تاكنون نظري ثبت نشده است.