درباره‌‌ی پدر آن ديگري

مادر امروز براي 20 سالگي ام جشن تولد مفصلي گرفته و من به دور از هياهوي دوستان، بيست سال گذشته را مرور مي کنم. از روزي که به خنگيم پي بردم، نسبت به اين کلمه حساس شدم، وقتي به اين اسم صدايم مي کردند عصباني مي شدم يا جيغ مي کشيدم، چيزي را مي شکستم يا کسي را مي زدم و يک خرابکاري درست و حسابي راه مي انداختم ولي از آن لحظه که واقعيت را پذيرفتم حالت هايم عوض شد، با شنيدن اين اسم عصباني نميشدم ولي انگار چيزي راه گلويم را مي بست، در کنجي مي نشستم زانوهايم را بغل مي کردم و آرزو مي کردم از اين هم کوچک تر شوم آنقدر کوچک که هيچ کس نتواند مرا ببيند و اين براي بچه چهار ساله رنج بزرگي است.

آخرین محصولات مشاهده شده