دربارهی معناي سفر
ميگفتند قطارسواري تا فئربنکس تجربهاي شکوهمند است؛ راست هم ميگفتند. واگنها تلقوتلوقکنان در جنگلهاي شکرپوش پيش ميراندند و از کنار درياچههاي خالخال از گوزن ميگذشتند. يک سر ريل ميرفت تا هاريکين گولچ، پلي که ارتفاع قوسش نود متر از زمين بالاتر بود. از پنجره به بيرون خم شدم، کلاه پشميام را تا روي گوشهايم پايين کشيدم و چشم دوختم به دنياي تکفام صخرهها و افراهاي قدکشيدهي زير پاهايم.
اين قطارسواري بهرغم همهي زيبايياش براي اکثر مسافرها عادي و آشنا بود؛ يا ميرفتند به فکوفاميلشان در واسيلا سر بزنند، يا مسير هرروزهي کارشان به تالکيتنا بود، يا براي خريد بيرون آمده بودند. من از معدود کساني بودم که راه به قلمرو ناشناختهها ميسپردم و به سرزمين قطبي ترامپ سفر ميکردم. آنچه براي يکي غريب است براي ديگري نيست.
مسير همهمان يکي بود اما هرکدام راهي سفرهاي متفاوتي بوديم.
اين قطارسواري بهرغم همهي زيبايياش براي اکثر مسافرها عادي و آشنا بود؛ يا ميرفتند به فکوفاميلشان در واسيلا سر بزنند، يا مسير هرروزهي کارشان به تالکيتنا بود، يا براي خريد بيرون آمده بودند. من از معدود کساني بودم که راه به قلمرو ناشناختهها ميسپردم و به سرزمين قطبي ترامپ سفر ميکردم. آنچه براي يکي غريب است براي ديگري نيست.
مسير همهمان يکي بود اما هرکدام راهي سفرهاي متفاوتي بوديم.
تاكنون نظري ثبت نشده است.