درباره‌‌ی محرم راز

تسليم وار نگاهش کرد او را که چادرش را بر سينه فشرد و سپس تا کنار لب کشاند نفسي که بر چادرش خورد قلبش را تا مرز ايست پيش ميبرد حرارت اين نفس هاي گرم که زاييده ي بوسه اي در مرز ترديد بود،تمام تن شيدا را به عرق نشاند و اشکش را در آن واحد خشک نمود.شرم و احساس گناه باعث شد دست ديگرش را سپر صورت کند.ناگهان چادرش رها شد...

آخرین محصولات مشاهده شده