درباره‌‌ی جاسوس زمان

همسايه اول صبح مشغول جمع آوري برگ هاي ريخته اي بود که منظره ي باغ اش را زشت مي کردند. روي زمين که زانو زده بود و علف هاي هرز را وجين مي کرد، پشت پنجره ي آبلان چيز غريبي ديد. چنان غريب که با عقل سليم و قوانين فيزيک اصلا جور درنمي آمد. کنجکاو شد. ديوار قطوري دو ملک را از هم جدا مي کرد، خانه ي آبلان روي تپه اي با شيب ملايم قرار داشت. همسايه نتوانست درست به کنه پديده پي ببرد، اما تصور اوليه ي او درست بود. چيزي در اتاق کار سرگرد معلق بود.

آخرین محصولات مشاهده شده