درباره‌‌ی بشكوچ

گوش بردم جلوي دهانش، انگشت گذاشتم زير گلويش، روي مچش نفس، نمي کشيد. قلبش نمي زد. چشم هاي نيمه بازش به خيابان قفل بود، به کف آسفالت خوني پر از جنازه و مجروح و تانک هاي سوخته. دستم روي صورتش مي لرزيد. نفسم بالا نمي آمد. حس کردم چشم هايم بسته مي شود. چشم گرداندم. براي اولين بار دنبال کسي بودم که کنارم باشد.

آخرین محصولات مشاهده شده