درباره‌‌ی كحيلا

از اينکه آن همه به آرش نزديک شده بود هراس داشت. هم مي خواست اين قائله را ختم کند و هم نبايد بدون نقشه و فکر اقدامي مي کرد. ترس و دلهره تمام درونش را احاطه کرده بود وديگر جايي براي اشتياق راهي که اين همه برايش به دردسر افتاده بود نمي ماند. در دل آرزو کرد کاش زودتر اين درد به پايان برسد. مي دانست با آرزو کردن کارها تمام نمي شود بايد تا آخر اين راه را برود. درونش احساس کينه و نفرت سرکوب شده بود و او اين را نمي خواست. با خود انديشيد، (چه موقع قلبم اين قدر آروم شد؟)

آخرین محصولات مشاهده شده