درباره‌‌ی چوب زيربغل (دو ضرب در دو مساوي بي‌‌نهايت)

دختر، در ظلمات، شمعي بر تارک صحنه مي نشاند. او آرزو دارد تا پهلوان از جهان رويا آشکار شود و نجاتش بدهد. و پهلوان با يک جفت چوب زير بغل، و تني فرسوده، اما صورت و صدايي فلک شکاف پاي در ميدانک آدميان مي گذارد. عرصه ميدانک با زنجير کهني سر در زمين، به ناپيداي آسمان بسته است. باشنده يي نيست. جز شاهده ي مثالي، پهلوان دررجزي دراز باشندگان را فرا مي خواند تا بيايند و خواستشان را بخواهند. اما روستايي بازي، روستايش زير آب سد رفته و در جست وجوي کار دنبال سرگرد مي گردد. زن سياهپوش، شوي سرگردش ناپديد شده است، مرد تاريخ، مرد طومار، مرد چاق، مرشد همه و همه سيارات سرگشته منظومه خودشانند. پرسش اين است: ما به گذشته چسبيده ايم يا گذشته به ما؟ و آن را سپر کنيم در برابر امروزمان؟ يا متکي بر آن، در برابرش بايستيم و خود باشيم؟ و دختر جواب مساله است. او با پهلوان در روياهاي شيرين به پروازها رفته است. پس، پهلوان، پيراسته از ظواهر پهلواني، دختر را بجاي يکي از چوب زيربغل هايش در زوايه زير بازو مي گيرد و با هم رو به آينده مي روند. چوب زيربغل بسي بيش از اين ها مي پرسد. و دو ضرب در دو... هم که مساوي چهار نيست، و مساوي!!! بي نهايت است، ظاهرا روايتي ست روزمره از تقلب يوميه زور ورزي با مصاحبه گران مطبوعاتي، اما باطنان چرخشت ديگري ست از فرسي.

آخرین محصولات مشاهده شده