درباره‌‌ی آداب بي‌قراري (مجموعه داستان)

با اين جمله ها وارد جهان داستان مي شويم: «خيلي ساده، مهندس کامران خسروي در يک سانحه ي رانندگي کشته مي شود. به همين راحتي و تمام. سيگارش را با تاني و آهستگي وحشتناکي تمام کرد تا بتواند براي اولين بار در همه ي سال هاي سيگاري بودنش، بي آن که لبي تر کرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق کردن سيگاري ديگر، لذتي به عادت ببرد و نخواهد مزه ي گند دهانش را حس کند. "دود سيگار اذيتت نمي کنه؟" شيشه ي ماشين را پايين کشيد. "نه، آقاي مهندس." "اصلا اهل دود نيستي؟" "نيستم." چشم هاي مغولي تيزش دودو مي زد و بند يک جا نمي شد، درست عين حرف زدنش، با آن سوال هاي کلافه کننده. "کجا ميرويم آقاي مهندس؟" "ميريم دنبال کار." "کارمان چي هست؟" وقتي حرف مي زد اضطرابش کمتر مي شد. دلش مي خواست يک لحظه هم ساکت نماند. فقط حرف بزند، درباره ي هر چيزي. مهم نبود چي. "از مزد ديروز راضي بودي؟" "خدا بده برکت." فلاسک را گذاشته بود رو صندلي، پشت سر؛ دبه ي بنزين را هم توي صندوق عقب. نيم ساعت بيشتر راه نبود تا گردنه. آن موقع ساعت مي شد چهار و نيم. حساب کرده بود تا کار را تمام کند حداکثر يک ساعت طول مي کشد؛ يعني پنج و نيم صبح که هوا هنوز تاريک بود.»

آخرین محصولات مشاهده شده