درباره‌‌ی شيطان و دوشيزه پريم

البته برتا دليل قابل قبولي براي نشستن مقابل در خانه ي خود داشت و وقتي مرد غريبه را در حالي ديد که از سربالايي پرشيب به سوي تنها مهمان سراي دهکده مي رفت، دريافت که انتظارش به سر رسيده است. البته مرد غريبه با لباس هاي چروکيده و ريش اصلاح نشده اش با آن چيزي که برتاي پير همواره در ذهن داشت توفير داشت، اما انگار او با شبحي همراه بود؛ شبحي از شيطان! برتا با خودش گفت: « حق با شوهرم بود. اگر من امروز اينجا نبودم، کسي متوجه ورود او به دهکده نمي شد. » اگرچه برتا توان تشخيص سن وسال او را نداشت، اما حدس مي زد که مرد حدود چهل تا پنجاه سال داشته باشد. او هم همانند افراد سالخورده ي ديگر، با معيارهاي خودش او را جوان انگاشت. با خود فکر کرد، يعني چه مدت در دهکده خواهد ماند؟ و چون ديد فقط کوله بار کوچکي دارد، احتمال داد تنها ممکن است چند روز بماند و بعد هم به دنبال سرنوشتش برود؛ سرنوشتي که برتا از آن بي خبر بود و نمي خواست هم درباره اش بداند. باوجوداين، با خودش فکر کرد ارزشش را داشته که اين همه سال در آستانه ي در خانه اش بنشيند و منتظر آمدنش باشد. چراکه دست کم نگريستن به زيبايي هاي کوهستان را در همه ي اين سال ها فراگرفته بود؛ کاري که تمام عمر درکش نکرده بود، تنها به اين دليل که در آن دهکده به دنيا آمده بود و به مناظرش عادت داشت. همان طور که برتا مي پنداشت، مرد غريبه وارد مهمان سرا شد و پيرزن با خود فکر کرد بهتر است آمدن مهمان ناخوانده را به کشيش ده اطلاع دهد، اما باز با خودش فکر کرد کشيش ده به حرف هاي او گوش نخواهد داد و خواهد گفت اين حرف ها فقط توهّم هاي افراد پير و سالخورده است.

آخرین محصولات مشاهده شده