درباره‌‌ی خرمگس و يك نمايشنامه‌ي ديگر (نمايشنامه)

خانم عزيز: من ديگه عمرمو كرده بودم... اون سال هوا داغ بود... داغ داغ! آفتابش مي‌زد تو مغز سرت. عمود عمود! پامو كردم تو يه كفش؛ گفتم: همينه كه هست! خوب شد عطا خدابيامرز چار كلاس سواد يادم داده بود. حداقل مي‌تونستم حرفامو بنويسم رو دل سياه اين تخته. خدا رحمت‌اش كنه. هر چند خودشو كه دود كرد فرستاد هوا... زندگي‌مونم با خودش برد... [به تخته‌ سياه نگاه مي‌كند] ديگه لازم‌ات ندارم... شدي بار اضافه... بر دل سياهت لعنت...

آخرین محصولات مشاهده شده