درباره‌‌ی باد ما را خواهد برد

کتاب باد ما را خواهد برد نوشته مژگان مظفري و نشاط داودي، رماني مهيج، آميخته به عشق و پر از درس زندگي است که با پرده‌برداري از درون انسان‌ها و کندوکاو در عمق احساساتشان، تصويري روشن از تعهدات، وظايف و روابط انساني ارائه مي‌دهد.
موضوع اين رمان واقعيتي ملموس و آشناست که با حقيقت آدم‌ها پيوند خورده و ذره‌اي دور از ذهن نيست. شما در حين داستان با دنياي قشنگ باغ کهريزک و آدم‌هاي نيکوکار و نيکوسرشت آشنا مي‌شويد. در کتاب باد ما را خواهد برد با ماجراهاي تکان‌ دهنده‌اي روبه‌رو خواهيد شد و شايد ساعت‌ها به آن بينديشيد که زندگي ما انسان‌ها مثل رودخانه‌اي پرخروش در مسير آب قرار دارد.
اين رمان به درخواست و پيشنهاد بانوي نيکوکار ملقب به "مادر کهريزک" نوشته‌ شده و براساس خاطرات افرادي است که در طول بازارچه‌ي خيريه، داستان زندگيشان را صادقانه در اختيار نويسندگان کتاب گذاشته‌اند. داستان‌هاي کوتاه و آموزنده‌ي دوستان نيکوکار در کنار هم و با رنگي از تخيل، رمان باد ما را خواهد برد را خلق کرده است.
در بخشي از کتاب باد ما را خواهد برد مي‌خوانيم:
اون روزا خيلي درگير بودم، من به پاس خوبي و لطف پدربزرگم که نصف ارثيه‌ي ارزشمندشو براي تنها نوه‌ي پسريش گذاشته بود، ثروتمند شده بودم، پس تصميم گرفتم مقداري از زميناي اهدايي رو بفروشم و در جايي براي يک امر خيرخواهانه سرمايه‌گذاري کنم، تا روح اون خدا بيامرز شاد بشه و... نمي‌دونم قسمت بود يا تقدير که به دعوت يکي از دوستانم رفتيم کهريزک. از صبح تا بعدازظهر رو با يک عالمه پدر بزرگ و مادربزرگ گذروندم، انگار خدا دنيا رو به من داده بود. چهره‌ي پدربزرگمو توي صورت اين همه پيرمرد خوش برخورد مي‌ديدم. ديگه معطل نکردم. مقداري از پول زمينا رو به حساب کهريزک ريختم تا به هر صورتي که صلاح مي‌دونن خرج کنن، بعد قراردادي هم امضا کرديم تا وسايل بهداشتي و فيزيوتراپي رو تا جايي که بودجه شرکت اجازه مي‌ده تأمين کنم...
شايد باور نکنيد اگه بگم با اين کار کوچيک روز به روز کارم رونق پيدا کرد و چنان خيرو برکتي افتاد تو زندگيم که نگو، زندگي من از نظر مادي رونق گرفت اما از نظر عاطفي هر روز خراب‌تر از ديروز مي‌شد، مخصوصاً که پول من مستقيم به هر شکلي مي‌رفت توي جيب يا شکم برادراي مفت‌خور افسانه. وقتي فهميد که ماهيانه به کهريزک يه مبلغ ناچيزي مي‌دم الم شنگه‌اي به پا کرد که بايد مي‌بودين و مي‌ديدين. يه روز گفت: «حالا که مهريه‌مو نمي‌دي بايد نصف شرکت رو به نام من بزني.» اين‌قدر سر اين قضيه خون به دل من کرد که مجبور شدم کامل مهريه‌شو پرداخت کنم به اين اميد که شايد برادرا با گرفتن اين پول ديگه دست از زندگي ما بردارن...
من هنوز نمي‌دونم چرا حتي ذره‌اي از افسانه ناراحت نمي‌شدم و وحشتناک دوستش داشتم، اونم حسابي سواري مي‌گرفت. همون روزي که مهريه‌شو به حسابش ريختم شبش از سرکار اومدم، ديدم خونه خالي خاليه... همه چي رو برداشتن و رفتن، حتي عتيقه‌هايي رو که از پدربزرگم به ارث رسيده بود و مي‌دونست من چه‌قدر دوستشون دارم، تازه تمام وسايل با پول من خريداري شده بود، افسانه جهيزيه‌اي نداشت... باورم نمي‌شد، اول فکر کردم دزد اومده، اما بعداً فهميدم که نه بابا ديگه بايد از خواب غفلت بيدار شم. اولين چيزي که براي خونه‌مون خريديم يه آيينه بزرگ ديواري بود که افسانه با کمال وقاحت اونم شکونده و رفته بود. توي يه کاغذ پاره برام يادداشت گذاشته بود. "ديگه از زندگي با تو خسته شدم. "

آخرین محصولات مشاهده شده