درباره‌‌ی گوهر يك‌دانه

همان‌طور که ايستاده و محو تماشايش شده بودم، يک آن احساس کردم که چشمانش در حال باز شدن است. نفسم بند آمد. نگاهش به يکباره هشيار شد. قلبم از حرکت باز ايستاد. براي يک دقيقه هر دو محو يکديگر شديم. من و پدرم هر دو زبانمان بند آمده بود فقط به يکديگر خيره شده بوديم. اول پدرم دهانش را باز کرد تا چيزي بيان کند اما نتوانست. من شروع کردم. در حالي که تمام تنم از هيجان ديدن و صحبت کردن با او مي‌لرزيد و نگاهم به دستش بود که همچنان روي قلبش گذاشته بود، آرام و آهسته گفتم: مي‌بخشيد قربان، مزاحم شدم، مثل اينکه احوالتان چندان خوش نيست.
از متن كتاب

آخرین محصولات مشاهده شده