درباره‌‌ی ميرزا

سالي نيست که من سفري به خارج نکنم. کجاي دنياست که زير پا نگذاشته باشم، مثلا روزنامه نويس هستم. با اين کارت تمام درها به روي آدم باز است. هربار که سري به مرکز اروپا مي زنم از دوستم ديدن مي کنم. ما در قطارمونيخ - زالسبورگ با هم آشنا شديم. در دستش«لطائف الطوائف» بود. فهميدم که ايرانيست. سر صحبت را با او باز کردم. حالا پانزده سال و بلکه بيش تر از آن تاريخ مي گذرد. نه او پرسيد که من کيستم و چه کاره ام و نه من از او. از همين اخلاقش خوشم آمد که کنجکاو نبود و بي خودي نمي خواست ته و توي کار کسي را درآورد. اول اسم آدم را مي پرسند، بعد مي خواهند بدانند که مثلا بنده ثروت خودم را از کجا آورده ام. امان از وقتي که بفهمند آدم تصديق ششم ابتدايي را هم زورکي گرفته است. وقتي مي خواستم در زالسبورگ پياده شوم از او خداحافظي کردم و گفتم: «از ملاقاتتان خيلي مسرور شدم. اگرکاري در ايران داشته باشيد با کمال ميل انجام خواهم داد. نشاني موقتي من فلان جاست.» او در جواب گفت: «اگر شما به فلان شهر آمديد، در پانسيون Dorient سراغ ميرزا را بگيريد، مرا پيدا خواهيد کرد.» من او را به اسم ميرزا مي شناسم. خدا خواست که يک ماه بعد به شهري که محل اقامت او بود آمدم. به پانسيونش تلفن کردم. همديگر را ديديم و دوستي ما از آنجا شروع شد. هربار که به اروپا سر مي کشم، يکي دو روز با او هستم. شب ها همديگر را ملاقات مي کنيم و معلوم شد که من خيلي بدرد او مي خورم. اما هرگز باور نمي کردم که سرنوشت، زندگي ما دو نفر را به اين تنگي به يکديگر پيوسته باشد. گفتم که او در شهري در مرکز اروپا زندگي مي کند. «زندگي» اصطلاح قلمبه اي است و با آنچه که به سر او آمده و مي آيد و به خدا مي داند خواهد آمد، اصلا جور نيست. اول دفعه که حس کردم آواره فراري است وحشتم گرفت.

آخرین محصولات مشاهده شده