درباره‌‌ی بهترين داستان‌هاي كوتاه (آنتوان چخوف)

شبي تيره و تاريک در ماه سپتامبر، کمي قبل از ساعت ده شب، آندره، پسر شش ساله ي دکتر کريلف، پزشک دولتي، از بيماري ديفتري از دنيا رفت. همين که همسر پزشک مقابل تخت کودک مرده اش زانو زد و نخستين علائم احتضار در او ديده شد، زنگ سرسرا با شدت به صدا درآمد. در يکي از صبحگاهان، وقتي که بيماري ديفتري به منزل آن ها سرايت کرد، تمام خدمه را به خانه هايشان راهي کردند. بنابراين کريلف خود با همان پيراهن آستين بلند و جليقه ي نامرتب، بدون آن که دست و صورت نمناک خود را که از اسيد فنيک مي سوخت پاک کند، در را باز کرد. راهرو آن قدر تاريک بود که فردي که به درون آمد فقط قد متوسط، شال گردن سفيد و صورت درشت و رنگ باخته اش قابل ديدن بود. رنگ صورتش به قدري پريده بود که انگار حضور او به سرسرا نور داده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده