درباره‌‌ی آب‌نبات پسته‌اي

از مجموعه داستان هاي کوتاه ممتد همراه با طنيني از فضاي نوستالژيک قديم، مي توان به کتاب آب نبات پسته اي اثر مهرداد صدقي اشاره کرد. صدقي که نويسنده اي اهل بجنورد بوده و انتشار داستان را از دوران دانشجويي آغاز نموده است، کتاب آب نبات پسته اي را با درون مايه ي طنز در فضاي محل زندگي خود يعني بجنورد به رشته ي تحرير در آورده است. بسياري از خوانندگان نام مهرداد صدقي را با کتاب آب نبات هل دار به خاطر مي آورند که در واقع آب نبات پسته اي در ادامه ي روايت هاي کتاب قبلي و اتمام جنگ و آغاز دهه ي هفتاد شمسي است. راوي کتاب نيز همچون آب نبات هل دار، همان محسن بازيگوش و پر شر و شور است که اين بار هم با شيطنت هاي خود فضاي مفرحي را براي خوانندگان رقم مي زند.
محسن که حالا در دوران نوجواني خود به سر مي برد، در کوچه ي سيدي شهر بجنورد، معروف است به سر زبان داري و بازيگوشي. خواهر او مليحه که دختري جوان و دم بخت است، خواستگارهاي فراواني دارد که ارتباط خنده دار محسن با خواستگارهاي خواهرش از جمله نکات طنزآميز و جالب توجه کتاب است. بازه ي زماني داستان هاي به هم پيوسته ي اين کتاب از سال هفتاد تا هفتاد و دوي شمسي است که علاوه بر خاطرات نوستالژيک عصر قديم، به يک دسته از رويدادهاي تاريخي مهم که در آن برههي زماني اتفاق افتاده و بر زندگي خانواده ي محسن و همسايه هاي او تاثير گذاشته نيز اشاره مي کند. مهرداد صدقي موفق شده به خوبي فضاي طنز و نوستالژي و اتفاقات مهم تاريخي را در آبنبات پسته اي به هم پيوند زده و اثري قابل توجه را به مخاطب ايراني عرضه کند.

مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشي را از من بگيرد؛ اما خانمي که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمي گذاشت گوشي را به کسي بدهم. فکر مي کرد هنوز بچه ام و نمي فهمم که مي خواهد از زير زبانم راجع به خانواده مان حرف بکشد: بله... هنوز گوشي دستمه...! نه ماشين پاشين نداريم.... نه، متراژ خانه مان که نمدانم؛ ولي خيلي بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنمايي ام.... هنوز که برام زوده، ايشالا سي سالگي؛ شايدم هيچ وقت...! بله مدانم شوخي کردين؛ منم شوخي کردم.... اتفاقا منم شوخي کردم که شوخي کردم...! چشم، خيلي ببخشين. الان صداش مکنم. گوشي را نگه داشتم و براي اينکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکي با صداي بلندي داد زدم: «مامان بيا تلفن!» اما مامان فورا گوشي را از دستم گرفت و شروع کرد به حرف زدن. فکر مي کردم آن خانم محترم که سر زمان دامادشدن با من شوخي کرده بود، از آشناهايي است که من او را نشناخته ام؛ اما او مرا مي شناسد و قصد دارد سربه سرم بگذارد، ولي او ظاهرا براي خود مامان هم غريبه بود. وقتي ياد شوخي هاي ردوبدل شده افتادم، کمي نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفني پيدا کرده ام و خودم خبر ندارم! نکند برايم خواستگار پيدا شده! يادم آمد دو سه روز قبل توي صف نانوايي، براي يک پيرزن که نمي توانست توي صف بايستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغل جان، تو چي خوب پسري هستي!» همان جا هم احساس کردم طور خاصي به من نگاه مي کند. نکند با همان نگاه، يک دل نه صد دل، براي نوه اش عاشق من شده و مرا براي او زير نظر گرفته است؟ نکند شماره تلفنم را از طريق نانوايي گير آورده است؟

آخرین محصولات مشاهده شده