درباره‌‌ی كيميا خاتون

پيرمرد به تيرک بادبان تکيه داده و باد به سختي موهاي تنگ و بلندش را به بازي گرفته بود. پاهاي تکيده اش را با پاشنه هايي که خاک سرزمين هاي دور لابه لاي ترک هايش سيمان شده بود. در آغوش مي فشرد. پيراهن بلندي که شايد روزي سفيد بوده، خيس از باران و تراوش امواج توفنده، به تنش چسبيده بود. هر تکان کشتي مي توانست بدن رنجورش را طعمه ي موجي غرنده کند، اما باکي ش نبود؛ انگار اصلا آن جا سير نمي کرد، چشمان ماتش به دوردست ها دوخته شده بود. ملاحان از ترس توفان، بي هدف به اين سو و آن سو مي دويدند و از شدت وحشت به زبان هاي غريب - بي اهميت به اين که کسي مي فهمد يا نه. با خود و ديگران حرف مي زدند. بعضي نيز زانو زده بر کف خيس عرشه، چشم برآسمان، خم و راست مي شدند و وردهاي عجيب مي خواندند. کسي به فريادهاي خشمگين ناخدا وقعي نمي گذاشت، در چند قدمي مرگ، کسي را با ناخدا کاري نيست. حالا ديگر کار با خدا بود و بس. هنگام باران هاي موسمي هنوز نرسيده بود و کسي در آن فصل پيش بيني توفان نمي کرد، اما مثل اجل معلق نازل شده بود. ملاحان خوب مي دانستند که در اين درياي ديوانه، کسي از اين گونه توفان هاي ناگهاني جان سالم به در نخواهد برد. مطمئن بودند طولي نخواهد کشيد که همگي طعمه ي امواج سياه آدم خوار خواهند شد. پيرمرد اما اصلا نمي ترسيد. مي دانست اگر کشتي در سياہ ترين عمق اقيانوس هم به گل بنشيند، او يک نفر نخواهد مرد. ماهي يونس او را دوباره برخاک نفرين شده تف مي کرد تا کشد آنچه بايد يکشد. مرگ برايش خاصي بود، اما قرار نبود او خلاص شود. شايد هم اصلا مرده بود و اين سفينه داشت او را به سوي بارگاهي مي برد که عمري در طلب خاک بوسي اش شرق و غرب را پرسه زده بود. آيا او را نزد کسي مي بردند که روزي توهم قربت وي، از اين پير درهم شکسته هيولايي ساخته بود و باز در غوغاي نفس کش هاي مستانه و پرغرور راه را به سوي او باخته بود؟ ببين آن قلندر تيغ کش را چه زار زار مي برند. اگر کسي را ياراي نگريستن به چشمان عجيب او مي بود، التماس را در آن مي ديد. التماس به باد که تندتر و تندتر بوزد و او را هرچه دورتر و دورتر ببرد.

آخرین محصولات مشاهده شده