درباره‌‌ی شرح جامع مثنوي معنوي 3

پيش ازين زان گفته بوديم اندکي خود چه گوييم از هزارانش يکي/ خواستم گفتن در آن تحقيقها تا کنون وا ماند از تعويقها/ حمله ديگر ز بسيارش قليل گفته آيد شرح يک عضوي ز پيل/ گوش کن هاروت را ماروت را اي غلام و چاکران ما روت را/ مست بودند از تماشاي اله وز عجايبهاي استدراج شاه/ اين چنين مستيست ز استدراج حق تا چه مستيها کند معراج حق / دانه دامش چنين مستي نمود خوان انعامش چه ها داند گشود/ مست بودند و رهيده از کمند هاي هوي عاشقانه مي زدند/ يک کمين و امتحان در راه بود صرصرش چون کاه که را مي ربود/ امتحان مي کردشان زير و زبر کي بود سرمست را زينها خبر / خندق و ميدان بپيش او يکيست چاه و خندق پيش او خوش مسلکيست/ آن بز کوهي بر آن کوه بلند بر دود از بهر خوردي بي گزند/ تا علف چيند ببيند ناگهان بازيي ديگر ز حکم آسمان / بر کهي ديگر بر اندازد نظر ماده بز بيند بر آن کوه دگر/ چشم او تاريک گردد در زمان بر جهد سرمست زين که تا بدان/ آنچنان نزديک بنمايد ورا که دويدن گرد بالوعه سرا / آن هزاران گز دو گز بنمايدش تا ز مستي ميل جستن آيدش/ چونک بجهد در فتد اندر ميان در ميان هر دو کوه بي امان / او ز صيادان به که بگريخته خود پناهش خون او را ريخته / شسته صيادان ميان آن دو کوه انتظار اين قضاي با شکوه/ باشد اغلب صيد اين بز همچنين ورنه چالاکست و چست و خصم بين/ رستم ارچه با سر و سبلت بود دام پاگيرش يقين شهوت بود / همچو من از مستي شهوت ببر مستي شهوت ببين اندر شتر/ باز اين مستي شهوت در جهان پيش مستي ملک دان مستهان / مستي آن مستي اين بشکند او به شهوت التفاتي کي کند/ آب شيرين تا نخوردي آب شور خوش بود خوش چون درون ديده نور/ قطره اي از باده هاي آسمان بر کند جان را ز مي وز ساقيان/ تا چه مستيها بود املاک را وز جلالت روحهاي پاک را / که به بوي دل در آن مي بسته اند خم باده اين جهان بشکسته اند/ جز مگر آنها که نوميدند و دور همچو کفاري نهفته در قبور/ نااميد از هر دو عالم گشته اند خارهاي بي نهايت کشته اند/ پس ز مستيها بگفتند اي دريغ بر زمين باران بداديمي چو ميغ/ گستريديمي درين بي داد جا عدل و انصاف و عبادات و وفا/ اين بگفتند و قضا مي گفت بيست پيش پاتان دام ناپيدا بسيست/ هين مدو گستاخ در دشت بلا هين مران کورانه اندر کربلا / که ز موي و استخوان هالکان مي نيابد راه پاي سالکان/ جمله راه استخوان و موي و پي بس که تيغ قهر لاشي کرد شي/ گفت حق که بندگان جفت عون بر زمين آهسته مي رانند و هون/ پا برهنه چون رود در خارزار جز بوقفه و فکرت و پرهيزگار / اين قضا مي گفت ليکن گوششان بسته بود اندر حجاب جوششان/ چشمها و گوشها را بسته اند جز مر آنها را که از خود رسته اند/ جز عنايت که گشايد چشم را جز محبت که نشاند خشم را / جهد بي توفيق خود کس را مباد در جهان والله اعلم بالسداد

آخرین محصولات مشاهده شده