درباره‌‌ی رژ قرمز

مسافر باز از پنجره بيرون را نگاه کرد. راننده گفت: «مي دونين، آقا، ما تو زندگي هامون چي کم داريم؟يه ذره تفريح، يه چيزي که پنج دقيقه هم که شده همه چي رو از يادمون ببره.» شيشه ي سمت خودش را دو سه سانتي پايين داد. سرعت ماشين را بيشتر کرد. گفت: «دو سه هفته ي پيش، وايساده بودم کنار ميدون تجريش، منتظر مسافر بودم. همون وقت راديويه آهنگ پخش کرد، يه آهنگ قديمي که بيست سال بود نشنيده بودم. هر کي اومد دم ماشينو خواست سوار شه، ردش کردم. و ايسادم تا آهنگه تموم شد. بعدش به خودم گفتم، چند وقته، خبر مرگم، يه آهنگ نشنيدهم. چند وقته مال خودم نيستم. به خودم گفتم چرا اين قدر از همه چي دور شده ام. ولي بعدش که مسافر زدم، همه چي يادم رفت. انگار نه انگار که اصلايه آهنگ قديمي گوش داده م. انگار تبديل شده يم به آدم آهني» گردنش را به اين طرف و آن طرف خم کرد. «ولي اين حرف شما خيلي معرکه بود. فردا براي تموم رفيق هام تعريف مي کنم. » توي آينه به مرد نگاه کرد. گفت: «بشنون، کلي حال مي کنن.» و...

آخرین محصولات مشاهده شده