درباره‌‌ی خانه

من آنجا بودم، ساعت ها و ساعت ها به يک ديوار موقتي تکيه داده بودم. چيزي براي ديدن نبود جز دهکده اي آرام آن پايين، سقف هاي پوشالي خانه ها تقليدي بودند از تپه هاي دوردست، انبوهي بامبو يخ زده در سمت چپ من سر از برف بيرون آورده بود. آنجا جايي بود که ما آشغال ها مان را مي ريختيم. تا آنجا که مي توانستم هوشيار بودم. گوش مي دادم و هر نشانه اي از چشم بادامي ها يا کساني را مي ديدم که کلاه لبه دار به سر داشتند. اغلب حرکتي نبود. اما يک روز بعدازظهر صداي خش خش آرامي را ميان ساقه هاي بامبو شنيدم. فقط يک چيز در حرکت بود. مي دانستم نبايد دشمن باشـد آن ها هرگـز تک نفري نمي آمدند پس فکـر کردم شـايد يک ببـر باشد. مي گفتند ببرها در تپه ها پرسه مي زنند، اما هيچ کس ببري نديده بود. بعد ديدم ساقه هاي بامبو از هم جدا و به طرف زمين خم شدند.

آخرین محصولات مشاهده شده