درباره‌‌ی خانمچه و مهتابي (نمايشنامه)

تو به حرف هاي من اعتنايي نکردي عزيزم من ميخواستم تو رو از کشيدن تابلوي آخر زندگي منصرف کنم و تو داشتي طناب گره ميزدي، که رفتي روي صندلي. بعد سرتو محاذي حلقه گرفتي و يک لحظه چشم هاتو بستي. دعا که نميخوندي غم کسي رم نداشتي و استغفار! نه! فقط پاشنه پاتو گذاشتي روي لبه صندلي و آهسته فشار دادي، اونقدر فشار دادي که صندلي برگشت و دمر شد. آه... چه ميزان سن بديع، چه منظره هولناکي! تو توي هوا دست و پا ميزدي و من در فاصله دو متري مقابلت ايستاده بودم و نگاهت ميکردم.

آخرین محصولات مشاهده شده