درباره‌‌ی شكارچيان سرزمين پرواز

دلم آب گواراي سرد مي‌خواست؛ فقط و فقط آب. دلم مي‌خواست چنين شب‌هايي تمام شود: راه گز كردن‌ها، بي‌خوابي‌ها، كمين‌كردن‌هاي بي‌سرانجام، همه رنج‌هاي جسمي و ذهني. همه هل دادن‌هاي منجنيق فرسوده، كه هم چرخ‌هايش قرچ‌قرچ مي‌كرد و هم از همه تكه‌هايش صداي غيژغيژ اعصاب‌خردكني بلند مي‌شد. انگار هر لحظه ممكن بود كه از هم بپاشد، و فكر از هم پاشيدنش ترسي ديگر بود. از دايي مي‌ترسيدم. از اين كه ديگر نتوانيم پروازي شكار كنيم.، مي‌ترسيدم. موجود نامرئي توي دلم منقلب مي شد...

آخرین محصولات مشاهده شده