دربارهی كاري كه كردي
روي چمن ها افتاده بود. انگار يک نفر به زور صورتش را در چمن فرو کرده بود. مي توانست بوي چمن و علف هاي هرزي که روي پوستش بودند را حس کند. وجودش ذره ذره به او باز مي گشت. گلويش درست از همان جايي که او آن را تا مرز خفگي فشار داده بود، خس خس مي کرد و مي سوخت. داشت خفه اش مي کرد. نمي توانست باور کند حس دستان او بر دور گردنش، وحشت نفس نفس زدن براي ذره اي هوا و پيدا نکردن آن، سنگيني او بر روي بدنش. پاهايش يخ کرده و زخمي بود و بدون کفش بر روي چمن هاي مرطوب افتاده بود. سرش درد مي کرد. دهانش خشک شده بود. چيز هاي غم انگيز ديگري نيز وجود داشت. چيزهايي که او حتي نمي توانست آن را بپذيرد و...
تاكنون نظري ثبت نشده است.