درباره‌‌ی نسل عيسي

من فکر مي کنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشتيم، هنوز صدايش در گوشم بود. باز انگار شب ها صدايش مي آيد. آن يک «آخ» پشت آن در. پشت شيشه هايي که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتي که تبر را مي زد، فقط آن يک صدا بود و بس. هنوز هم مي آيد. سمانه شب ها بيدار مي شود، گريه مي کند و مي گويد: «صدايش را مي شنوم.» مادرم کاري از دستش برنمي آيد. فقط مي گويد: «بخواب! همه چيز تمام شد.» او مي گويد: «نه مامان، باز اگر يک موقع صبح از خواب بلند بشوم ببينم آن جا ايستاده چه؟»

آخرین محصولات مشاهده شده